-با اين حساب اين پول از خرج بيمارستان مامان هم خيلي بيشتر،بهتر نيست از خير فروش عتيقه ها بگذري.
-نه بهتر اها رو رد كنيم بره،كي ترسم اونا رو از دست بديم چيزي هم گيرمون نياد.
-اما فروشش هم درست نيست.
-حالا كمي دست نگه مي دارم ببينم چي پيش مي ياد،مي خوام يك تلفن بزنم.
-تنهات بزارم؟
-نه فقط اينقدر سؤال نكن.
روي پله نشستم و شماره گرقتم،كسي از آن سوي خط تلفن را برداشت.
-الو آقاي ممدوح.
-بله خودم هستم.
-سلام طنين هستم،نيازي.
-چه عجب حال واحوال شما؟مادر چطورن؟
-متشكرم خيلي بهتر هستن و همين روزا مرخص مي شن،عرضي داشتم.
-بفرماييد،در خدمتم.
-آدرسي از آقاي معيني فر مي خواستم.
-...
-الو،آقاي ممدوح قطع شد؟
-نه،جسارته،با معيني فر چكار داريد؟
-مي خوام بابت به آتش كشيدن زندگيمون براشون لوح تقدير ببرم و از اين آقا تشكر كنم.
-طنين،شما مثل ختر من هستيد،معيني فر آدم خطر ناكيه بهتر از اون پرهيز كنيد.
-من بايد ادرس اين آقا رو پيدا كنم.
-از من نخواه دخترم،نمي تونم.
-باشه اما گفته باشم من منصرف نمي شم،اگر بشه كفش آهنين به پا مي كنم و دونه دونه در خونه هاي اين شهر رو مي زنم.
-طنين اون مرد،نامردي تو خونشه.
-من هم مي خوام خونشو بريزم،خدا حافظ.
دكمه قرمز تلفن را زدم و سرم را در دستم گرفتم.
-طنين،من مي ترسم،چي توي سرت مي گذره؟
-بايد آدرس اين لعنتي رو پيدا كنم.
-طنين فراموشش كن.
-من نمي تونم پدر حلق آويزم رو فراموش كنم،پيداش مي كنم براش نقشه ها دارم،بيا بريم ببينم اين يارو پول رو آورد.
پول ها رو تحويل گرفتم و به كارگران اجازه دادم كه وسايل را ببرند،ديروز اساسيه مورد نيازمان را تا حدي كه فضاي آپارتمان اجازه مي داد به آنجا منتقل كرديم.به خونه خالي نگاه انداختم و براي آخرين بار به اتاق هايش سرك كشيدم و بعد ار داخل كيفم،كارت مچاله شده حقگو را پيدا كردم.
-سلام آقاي حقگو،نيازي هستم.
-خانم نيازي!؟...به جا نمي يارم.
-خواستم خدمتون عرض كنم خونه خالي شده.
-بله،بله ببخشيد تازه به جا آوردم حال شما خانم؟
-متشكرم،مي تونيد بيايد كليد ها رو تحويل بگيريد.
-كي مي تونم بيام؟
-همين حالا هم بيايد تحويل مي گيريد.
-الان...باشه كسي رو خدمتتون مي فرستم تحويل بگيره.
جرقه اي در ذهنم زد و تيري تو تاريكي رها كردم و گفتم:
-فقط آقاي حقگو مي خواستم از شما بپرسم آدرسي از اين آقاي معيني فر نداريد،يك امنتي از طرف پدر هست كه بايد به ايشون برسونم.
-آدرس كه نه،چند لحظه صبر كنيد فكر كنم يك شماره تلفن از ايشون دارم...خانم يادداشت كنيد،البته بگم اين تلفن شركتشونه.
-لطف كردين آقاي حقگو،پس من منتظر فرستاده شما هستم
آهسته در اتاق را باز كردم،طناز دمر روي تخت خوابيده بود و داشت كتاب مي خواند.پاورچين كنارش رفتم و محكم برگه را روي كتابش كوبيدم،از جا پريد.
-هه هه خنده داشت،ديوونه از ترس سكته كردم.
-چي مي خوني...واي چقدر اين هوا گرمه،مثل جهنمه...
خودم را روي تختش رها كردم و با دست شروع به باد زدن خودم كردم.
-آهان بگو زيادي زير آفتاب بودي قاط زدي،حالا اين چي هست كه منو زهر ترك كردي؟
-آدرس...
-كور نيستم مي بينم،آدرس كجاست؟
-خونه عمه من!برو يه سر بزن دلش برات تنگ شده...من امروز رفتم كجا؟
-نمي دونم...نكنه آدرس معيني فر!
-نابغه،تو اينجا چه مي كني.
-پس آدرس شركتش رو پيدا كردي.
-نچ،آدرس منزل.
-نه...دروغ مي گي!
-دروغم چيه،پاشو يه ليوان شربت درست كن مردم از تشنگي.
-آخه چه طور ممكنه،تو آدرس شركتش رو نداشتي چه برسه به منزلش.
-زنگ زدم شركتش و تا خودم رو معرفي كردم با احترام وصلم كردن به آقاي رئيس،اون هم نگذاشت سؤال كنم و گفت خانم نيازي اين آدرس منزلم،خوشحال مي شم افتخار بديد و با خانواده تشريف بياريد مي خوام براتون فرش قرمز پهن كنم.
-مي شه دست از مسخره بازي برداري و مثل آدم بگي چيكار كردي.
-هيچي زنگ زدم شركت وقت ملاقات خواستم،وقتي براي هفته ديگه بهم وقت داد آدرس شركت رو پرسيدم و با اجازه ي شما از صبح جلوي در شركت كشيك كشيدم،مطمئنا كارمندان ساده ماشين چند صد ميليوني سوار نمي شن و قتي از پاركينگ شركت خارج شد جهت اطمينان رفتم پيش نگهبان و گفتم با آقاي معيني فر قرار دارم و اون هم گفت،آقا همين الان رفتن.من هم سريع حركت كردم و در يك تعقيب و گريز كاملا ماهرانه و مهيج معيني فر را تا منزلش،البته بهتر بگم تا قصرش همراهي كردم.
-حالا از كجا معلوم جايي كه رفته منزلش باشه.
-از سلول هاي خاكستريت كار نكش حيفه...از فردا چند روزي جلوي خونش كشيك مي دم.
-بعد من بايد بيام كلانتري و با وثيقه آزادت كنم.
-چرا؟
-به جرم مزاحمت چون توقف بدون علت سركار خوانم يه نموره مشكوك مي زنه.
راست مي گفت،فكر اينجاشو نكرده بودم و بايد راه بهتري رو پيدا مي كردم.
-حالا بيا اين شربت رو بخور خوانم مارپل.
ليوان را گرفتم و گفتم:
-به جاي مسخره كردن فكر يه چاره باش.
-تو خيلي سخت مي گيري،آمديم اين آدرس درست بود بعدش چكار مي كني.
-به نابودي مي كشمش.
-نه بابا،جاني هم شدي!ببينم با تيزي ميزي كار مي كني يا با هفت تير مفت تير...ترشي نخوري يه چيزي مي شي ها.
-فكرم مشغوله،تو هم چرند بگو.
-يه لطفي كن بي خيال اين كارآگاه بازي شو.
-من نمي تونم بي تفاوت از خون پدر بگذرم...من نبودم چه خبر؟
-خوب شد گفتي،فراموش كرده بودم...مرجان زنگ زد و گفت با مرخصي سركار خوانم موافقت شده،مي گفت خيلي سعي كرده با خودت تماس بگيره اما در دسترس نبودي.جريان اين مرخصي كذايي چيه؟چيزي نگفته بودي.
-در خواست شش ماه مرخصي بدون حقوق كردم.
-چرا؟
-براي كاري كه مي خوام انجام بدم نياز به وقت دارم.تو مي خواي چه كار كني؟
-من هم يه نابغه اي هستم لنگه تو،چكار بايد بكنم،آن هم با ليسانس مردم شناسي اما مثل تو هم قاط نزدم.با يه دارالترجمه صحبت كردم و قرار كار ترجمه انجام بدم بالاخره بايد از اين تافل اجباري كه پدر گردنمون خوابوند استفاده كنم،اگر بخواي مي تونم براي تو هم كار بگيرم.
-نه قربونت،من به اندازه كافي براي خودم كار تراشيدم...پس با اين اوضاع مدتي به ماشين نياز نداري.
-كي گفته،لطفا براي ماشين نقشه نكش چون براي مامان وقت فيزيوتراپي گرفتم و از پس فردا بايد بره،فكر نمي كنم بدون ماشين بتونم ببرمش.
-باشه خسيس،فردا عصر سوئيچ خدمتتونه...تابان كجاست؟
-خونه همسايه،يه معتاد بازي لنگه خودش پيدا كرده.
-كدوم همسايه؟
-واحد بغلي.
-بهشون نمي ياد بچه اي همسن تابان داشته باشن،نوه شونه.
-نوه چيه،يه زنگوله پاي تابوت بيست و دو سه ساله دارن.
-تو خيلي راحت گذاشتي تابان بره با كسي بازي كنه كه دو سو برابر سن خودش سن داره،ببين من اين زندگي رو به اميد كي گذاشتم.
-مي گي چيكار كنم؟خيلي از من حرف شنويي داره.
-برو صداش كن،من هم به مامان سر بزنم.
***
نگاهي داخل كيفم كردم و با اطمينان از بودن آدرس،خواستم از خانه خارج شوم كه طناز گفت:
-كجا شال و كلاه كردي؟
نگاهي به طناز كردم و گفتم:
-ادامه تحقيقات.
-صبر كن من هم مي يام.
-كجا،من بپا نمي خوام.
-كي با تو كار داشت مي خوام منو تا جايي برسوني،سخت نگير تو مسيرته...چند تا نمونه ترجمه هست بايد ببرم تحويل بدم.
-مامان چي؟
-ديروز با عفت خانم تماس گرفتم،قرار بياد.
-باشه اما سريع.
لبه تخت نشستم و متن ترجمه شده رو نگاهي كردم.
-من حاضرم.
قبل از طناز از اتاق بيرون آمدم،تابان كه جلوي در دستشويي داشت صورتش را خشك مي كرد گفت:
-آجي جون مي بيني طناز چقدر منو اذيت مي كنه به زور بيدارم كرده،من كه مدرسه ندارم.خودش نمي ذاره من پسر خوبي باشم،پس حقشه اذيتش كنم.
-چيه باز پشت سر من داري حرف مي زني،شكايت منو به طنين كردي.
-طناز برو براي بچه چاي بريز.
روي پا جلوي تابان نشستم و با دست موهاي ژ.ليده اش را مرتب كردم و گفتم:
-قرار من و طناز بريم بيرون و لازمه كسي مراقب مامان باشه تا عفت خانم بياد،اين كارو مي كني.
-خيالت راحت،مثل يه مرد مراقب مامان هستم.
-آفرين پسر خوب،حالا برو صبحانه بخور.
صداي شماتت بار طناز را شنيدم كه مي گفت،حواست به در باشه عفت خانم نياد پشت در بمونه.
نشنيدم تابان چي جواب داد حتما دوباره داشتند با هم بحث مي كردند،آمدم تو پاركينگ و منتظر طناز به ماشين تكيه دادم.بالاخره خانم بعد از يك ربع شرفياب شد.
-چه عجب ملكه اليزابت تشريف آوردن.
-واي از دست اين تابان،كم كم دارم ديوونه مي شم،چي مي شد تابستان هم مدرسه مي رفت.
-تو هم مقصري،كمي ملايم تر باهاش حرف بزن.
-تابانو ولش كن...امروز مي خواي چيكار كني؟
-ديشب كمي فكر كردم،تنها جايي كه از اهالي محل خبر داره سوپر ماركت اون محل.
-عجب استعدادي داري تو،بهتر نيست دفتر كاراگاه خصوصي بزني.كاراگاه عزيز،آمديم از محلشون خريد نمي كردن.
-اگر تيرم به سنگ خورد يه فكر ديگه مي كنم.
-همين جاست نگه دار...منتظرم مي موني،بهتر من هم همراهت باشم شايد دو نفري اطلاعات بيشتري به دست بياريم.
بعد از كمي فكر گفتم:
-منتظرت هستم فقط زياد دير نكني.
-قربونت برم آمدم،نري ها...
-اه نمي دوني من از بوس بدم مياد،حالم بد شد برو ديگه لوس نشو.
رفتنش را نگاه كردم بعد نگاهم روي تابلو متوقف شد،موسسه داخل يك خيابان خلوت بود كه بيشتر مسكوني بود.همراه با ريتم آهنگي كه از ضبط پخش مي شد روي فرمون ضرب مي زدم و بي هدف به هر سو نگاه مي كردم،نگاهم به زني افتاد كه چهره اش را با چادر پوشانده بود.جهت نگاهم را تغيير دادم اما ايده اي در ذهنم متولد شد كه باعث شد دوباره به آن زن نگاه كنم،زن مشغول گدايي بود.خودش بود بهترين فكر ممكن،زن را دقيق زير نظر گرفتم و سعي مي كردم كوچكترين حركت را به ذهنم بسپارم.صداي باز و بسته شدن در ماشين را شنيدم اما دست از نگاه كردنم برنداشتم.
-بريم.
براي آخرين بار به زن نگاه كردم و گفتم:
-چقدر معطل كردي.
-آخه آقاي مظفري تا نگاهي به متن كنه و نظرش رو بگه طول كشيد،از قيافش معلوم بود از كارم راضي اما همچين قيافه گرفته بود...چند تا كار جديد هم داد.
-شانس آوردي كه مسيرت با من يكي بود...حالا اين آقاي مظفري چطور آدمي هست؟
-يك پيرمرد بد اخلاق و غير قابل تحمل...بگذريم،حالا بگو اون مغز بي خاصيتت روي چه نقشه اي فعاليت مي كنه.
-روي نابودي معيني فر.
-نگو كه مي خواي سر راهش قرار بگيري و اون پير مرد رو عاشق خودت كني.
-كي گفته اون پيرمرد.
-چون پيرمردها راحت تر گول يه دختر جوون رو مي خورن...صبر كن ببينم،نمي خواي بگي كه اون جوونه!
-اتفاقا جوان و خوش تيپ.
-نه!طنين،جان من بي خيال شو،نكنه ديوونه شدي و مي خواي با حيثيت خودت بازي كني.
-زحمت نكش،من منصرف نمي شم و تا زهرم زو نريزم آروم نمي گيرم.
-تو يك احمق تمام عياري.
-اگر همراه من آمدي نصيحت كني،بهتر پياده شي.
-پياده شم تا تو تهي مغز با آبروي خودت و خانواده بازي كني.
ايستادم و ترمز دستي را كشيدم و گفتم:
-خودت از اخلاق سگي من خبر داري و مي دوني هر چه را كه بخوام به دست مي يارم،براي نمونه يادته وقتي خواستم مهماندار پرواز بشم چه آشوبي به پا كردم تا پدر راضي شد.حالا ميل خودته،مي خواي همين جا بشين تا من برم پرس و جو كنم.
طناز نگاهي به اطرافش انداخت و گفت:
-رسيديم؟چه زود،زياد هم با خونه ما فاصله نداره...اينجا كه سه تا سوپر ماركته.
-آره مي بينم،خودكار داري؟
-صبر كن...بيا،مي خواي چيكار.
آدرس را نوشتم اما فقط اسم كوچه و از پلاك صرف نظر كردم،كاغذ را به طرف طناز گرفتم و گفتم:
-ببين چطوره؟
-خب كه چي.
-واي طناز،تو ديگه شوت شوتي...اين آدرس چي كم داره؟
-پلاك...ايول دختر،تو آخرشي.
-اگر تو بودي از كدوم خريد مي كردي.
طناز انگشتش رو گاز گرفت،اين اخلاقش بود و هر وقت كه مي خواست فكر كند اين كار را مي كرد.بعد ازم پرسيد:
-خونه معيني فر كدومه؟
-سمت راستت تو كوچه...اون پرشيا رو مي بيني،در اولي نه دومي اون خونه معيني فر.
طناز سوتي كشيد و گفت:
-عجب خونه اي...اما جديد ساخت نيست.
-شما به بزرگواري خودتون ببخشيد،اگر نمي پسنديد خوب نخريد...تو مگه مي خواي بخري كه به نوساز بودن يا كلنگي بودنش كار داري.
-حالا يه چيزي گفتم،چرا ترش مي كني.
بعد نگاهي به سوپر ماركت ها كرد و گفت:
-اون سوپري هم نسبت به بقيه قديمي تر به نظر مي رسه.
-اما اين سوپري سمت راستي بزرگتره و حتما جنسش جورتر.
-اين هم حرفيه،حالا تو مي گي از كدوم بپرسيم؟
-فكر مي كنم حق با توئه،بهتر از اون سوپر قديمي تر سؤال كنيم.
اول من وارد شدم و طناز پشت سرم،مرد ميانسالي كه پشت ترازوي ديجيتالي نشسته بود پرسيد:
-امرتون؟
نگاه كنجكاوش از من به طناز و از روي طناز به روي من مي چرخيد،صدامو صاف كردم وگفتم:
-ببخشيد آقا،ما دنبال اين آدرس هستيم اما متاسفانه فراموش كرديم از پسر داييم پلاك رو بپرسيم،به دختر خالم گفتم شايد شما بتونيد كمكمون كنيد.
-اگر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم.
آدرس رو از دستم گرفت و با دست ديگش ته ريش سفيد روي چانه اش رو نوازش كرد و بعد از خوندن آدرس گفت:
-درست آمدين،اين آدرس همين كوچه است.حالا شما منزل كي رو مي خواستيد؟
-آقاي معيني.
طناز حرفم را اصلاح كرد و گفت:
-معيني فر.
چشم غره اي به طناز رفتم و جمله مرد،منو متوجه خودش كرد.
-تعجب كردم،آخه چندين سال اقوام شهيد معيني اين طرفها نمي يان...پس شما خواهر زاده آقاي معيني فر هستيد،چه عجب ما به اين مرد كس و كار ديديم.بگذريم،حالا شما چي مي خوايد؟
-خدمتتون عرض كرديم،شما مي دونيد منزلشون كجاست؟
-بله داخل كوچه از طرف خونه هاي شمالي،در مشكيه...ديدم يكساعته داريد كوچه رو نگاه مي كنيد،خوب دختر جان زودتر مي آمدي مي پرسيدي اين همه معطل نشيد.
-خيلي ممنون آقا،خدانگهدار.
مي دانستم بيشتر ماندن ما مصادفه با پرچونگي اين آقا،منتظر طناز نماندم و از مغازه خارج شدم.طناز خودش رو به من رساند گفت:
-اين آقاهه...
-هيس داخل ماشين حرف بزن.
روي صندلي خودم را رها كردم،طناز متعجب منو نگاه مي كرد.
-چيه؟چرا نگام مي كني،حركت كن برو جلو خونه اي كه گفت.
-چكار كنم؟...چرا؟...بريم چيكار كنيم.
-گفتم حركت كن،اين مردك فضول داره نگاه مي كنه.
-خب،چرا حرص مي خوري.
-متوجه نشدي از وقتي اينجا ايستاده بوديم،اين آقا نگاهمون مي كرد.
-آره،اما از حرفاش سر در نياوردم.
-من هم گيج شدم.
-حالا ما با معيني فر طرف هستيم يا معني.
-نگهدار.
-چرا؟
-من براي هر حرفم بايد توضيح بدم.
-باشه برو ببينم چيكار مي كني.
جلوي در ايستادم و وانمود كردم دارم با آيفون حرف مي زنم،بعد دوباره سوار شدم و به طناز گفتم:
-برو خونه..
-اگر دعوام نمي كني يك توضيح به من بدهكاري.
-اون آقاي فضول تمام حواسش به ما بود و فكر مي كنم مشكوك شده بود،نمي خواستم سؤال انگيز باشيم.
-بابا كاراگاه!
-طناز حرفاي اين مرد منو به فكر انداخت،بايد اون كسي كه پدر رو بدبخت كرد پيدا كنيم...فكر مي كنم اون آدمي كه من ديدم اون كسي كه ما مي خوايم نباشه.
-ولي آدرس درست بود.
-آره درست بود اما يك جاي كار مي لنگه،بايد مطمئن شد...يك كار از تو بخوام انجام مي دي.
-آره،هركاري بخواي انجام مي دم بگو چكار كنم.
-تنها كسي كه مي تونه جواب سؤالهاي منو بده آقاي ممدوح،اما مطمئنم به من جواب نمي ده.
-يك نفر ديگه هم هست.
-كي؟
-منشي شركت خواهر زاده عفت خانم بود،درسته.
طناز را بغل كردم و گونه اش را محكم بوسيدم.
-برو اونطرف،نمي بيني دارم رانندگي مي كنم.
-چكار كنم زيادي زوق زده شدم،پس جمع آوري اطلاعات با تو.
-و كار سركار چيه؟
-گدايي.
-چي!
اگر بگم چشمان طناز چهار تا شد دروغ نگفتم،بقدري شوكه شده بود كه فراموش كرد داره رانندگي مي كنه.
-چكار مي كني،نكشي منو،جلو رو نگاه كن.
-يكبار ديگه بگو.
-گفتم نكشي منو.
-نه،قبلش چي گفتي؟
-چيزي نگفتم...ها گفتم مي خوام برم گدايي.
طناز كنار خيابان توقف كرد و كاملا به طرفم چرخيد.
-تو حالت خوبه؟سرت ضربه نخورده،بهتر يك دكتر معاينت كنه.
-نه حالم خوبه،حركت كن تا توضيح بدم...ببين بهترين راه براي اطمينان از اينكه اون خونه،همون جايي كه ما دنبالشيم اينه،در ضمن من بايد افراد اون خونه رو شناسايي كنم.
-اگر كسي از آشناها تو رو ببينه آبرويي براي ما نمي مونه.
-خيالت راحت،كسي منو نمي شناسه.
-با اون سوپري فضول چيكار مي كني؟اون تو رو ديده،مي شناستت.
-براي اون هم فكري كردم.
-با اين لباساي مارك دار مي خواي بري گدايي.
-نه يك قواره چادري براي عفت خانم مي خريم و چادرش رو مي گيريم،چند جاي اونو سوراخ مي كنيم بعد وصله مي زنيم.
-فكر همه جا رو كردي.
-اي بگي نگي تا ببينم چي پيش مي ياد.
طناز ديگه سؤالي نكرد و بي حرف به روبرو خيره شد،من هم به سكوتش احترام گذاشتم و به تصميمي كه داشتم انديشيدم
نظرات شما عزیزان: